نهالنهال، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره

♥♥♥نهال زندگی ام♥♥♥

برایت آرزوهای بزرگی دارم نهالم

نهالی قهرمان

  مامانی اومده تو این پست میخاد بگه: قربونش برم خوشگل مامان 35 ماهگیت مبارکه...   دخترم دیگه بزرگ شده عزیزم الان که دارم مینویسم 4 روزه که شما خانوم گل ناز و دوست داشتنی من وارد 35 ماهگیتون شدین ودرست در همون روز تو به من و بابا ثابت کردی که دیگه بزرگ شدی... متاسفم که نتونستم درست تو همون روز ماهگردت برات پست بذارم چون تو بیمارستان بودیم و از شنبه بستری شده بودیم برای درآوردن پینی که توی پات گذاشته بودن اول که رفتیم برای بستری تختمون رو گرفتیم شماره 432 بعد با خانوم پرستار رفتیم برای قد و وزن 14 کیلو بودی گلم بعدم چند تا خانوم پرستار اومدن برا آزمایش خون چون تازه رسیده بودیم...
22 بهمن 1393

تولد دوباره...

آخ جوووووووووووووووون بالاخره گچ پامو باز کردن ... من خیلی خوشحالم ... مامان و بابامم همینطور البته همه ی اونایی که دوسشون دارم همه شون به فکر من بودن و اوناهم کلی خوشحال شدن . مامان و بابا اونروز فقط با تلفن حرف میزدن خوب همه دلشوره منو داشتن دیگه از همینجا یه ماچ گنده به همه دوستان و عزیرای خودم   دیروز کلی خوش گذشت صبح که خونه آجان اینا بودم کلی بازی و شیطنت بعد از ظهرم که مامان و بابا اومدن دنبالم... بعععععله قضیه اینجاست... تولد بابا حمید خوشگلم بود مامان میخاست سوپرایزش کنه انگار من همه شو خراب کردم... خب چیکار کنم میخاستم کمک مامان با شم دیگه.... جاتون...
14 بهمن 1393

آدم برفی

بالاخره دیروز یه برف نازو خوشگل بارید تا من امروز تونستم آدم برفی درست کنم                                     با کمک مامان و خاله رضوان و دخترخاله زهرا آخه دیشب بابا که اومد مارو برد خونه آجان اینا آبا و آجان هم که رفته بود کرج خونه دایی محسن من خودم بلدم بینی شو از هویج میذارن بعدم که خورسید خانوم میاد و آدم برفی رو آب میکنه تا دستاش میمونن آخه اونارم از شاخه میذارن...   ...
9 بهمن 1393

بفرمایین پیتزا

برا همه تون هست پیتزا رو میگم.... دارم براتون پیتزا درست میکنم البته فعلا تنها مشتریم مامانه... و ناگفته نمونه که اینجا با مدیریت خاله رضوان اداره میشه...                           منتظرم عصر بابا حمید بیاد و وای... چوخ هوشلاناجاخ!!!   بله اینجا مراحل ساخت پیتزا هستش   و بازم از کارای نهال خانوم خوشگلم الان چند وقته که برات خمیر بازی خریدیم البته با درخواست خودت که تو کتاب می می نی دیده بودی و شماهم کلا خودتوتو با اون سرگرم کردی ... همه چی باهاش درست میکنی تا ج...
7 بهمن 1393

دیگه چیزی نمونده...

بابا میگه اگه 5 شب دیگه هم بخوابیم بعدش میریم پیش آقای دکتر و اونم گچ پام رو باز میکنه البته من یه ذره میترسم ولی هروقت میگم من میترسم مامان میگه نه... دختر من قویه و از هیچی نمیترسه!!! خوب که فکر میکنم میبینم مامان راست میگه من خودم قوی ام...     آفرین به دختر ناز و خوشگلم قربونت برم این چند وقتی که گچ تو پات بود اصلا طوری شده که انگار گچ جزیی از وجودته... هی باهاش میپری این ور و اونور انگار نه انگار که یه پات کلا گیره... تازه هروقت هم میگیم بریم بازش کنیم میگی نه مامان من دوسش دارم این خوشگاه بذار بمونه... از بس شیطونی دیروز هم که پیش خاله رضوان بودی میگفت 2 دیقه سرم گرم کار شد برگشتم دیدم قشنگ یه ط...
6 بهمن 1393

♥♥♥

عزیزم بالاخره مشکل نت درست شد و سعی میکنم تا جایی که میتونم برگ برگ خاطراتت رو اینجا وارد کنم خیلی خیلی دوست دارم... زندگی من و بابا با تو شیرین شد ...
5 بهمن 1393
1